روستایی در راه تبریز بود و زمان آن قدر نه حتی که بایستم و در روستا قدمی بزنم… تفاوت زندگی ما و مردم این روستا شاید همین باشد. صبح بیدار میشوند در میان خانههای همین روستا، و چشماندازشان همین کوه و همین رنگهاست و همین دیوارهای کاهگلی و سالها شاید همین جا ریسته باشند. من اما حتی برای گرفتن عکس زمانی کافی برای نیش ترمزی نداشتم تا این روستا در زندگی تند من، همچون نقطه ایستایی بماند. نزدیکتر اگر میشدم شاید صدای خروسی هم بود. یا صدای گاوی. یا سایه تاقی فضای جلوی دری را رج زده بود. در خانهای شاید مردی در رختخواب چشمانش را میمالید و زنی در راه فراهم کردن چای بود. مردی دیگر راهی شده بود در خنکای صبح و من هیچ یک از اینها را ندیده و نشنیده بودم. با سرعت گذشته بودم و عکسی گرفته بودم تا روزی مثل امروز اینها را خیال کنم. برای همیشه